امیر محمد گوسفندان را به چراگاه برده بود. در بین راه، گل زیبایی نظر اش رو جلب کرد. مدتی ایستاد و به آن گل خیره شد. حس خوبی داشت. بعد دوباره به راه افتاد و گوسفندان را به آغل برد.
فردا مجدد گوسفندان را به چراگاه برد و دوباره موقع برگشت، آن گل را دید، با خود گفت چه عالی میشود اگر همیشه این گل جلوی چشم من باشد.
آن گل را چید و با خود به منزل برد. گل را در ظرف آبی گذاشت و هر بار به آن نگاه می کرد لذت میبرد
اما کم کم زیبایی گل برایش عادی شده بود و اصلا به گل توجهی نداشت
از ظرفی گل در این محیط کم کم طراوت اش را از دست داد و پژمرده شد
امیرمحمد گل را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و ناراحت بود که چرا ظرف آبی که گل در آن بوده، بوی آب مانده گرفته و باید شسته بشود و با خودش میگفت:
- ای بابا! چرا برای خودم زحمت الکی درست کردم.
داستان تمام شد. اما ادامه اش با شما
بنظر شما این داستان مصداق چه بود؟
درباره این سایت